Abolhassan Banisadr 1400-08-29=سخنرانی آقای دکتر حسن فرشتیان، پژوهشگردینی با سابقه تحصیلات در حوزه علمیه و تحصیل در رشته حقوق در فرانسه
[ Ссылка ]
سلام عرض میکنم خدمت خانم ها و آقایان،
در ابتدا تمایل دارم مجدداً خدمت خانواده کوچک بنی صدر و خانواده بزرگ بنی صدر تسلیت عرض بکنم
خانواده کوچک بنی صدر، سرکارخانم حسینی و دخترخانم ها و آقازادهایشان و نوه ها و بستگانایشان و خانواده بزرگ بنی صدر از شما سروران که اینجا حضور دارید، البته اخوی و همشیرهایشان جز خانواده کوچک من حساب میکنم، اما یک خانواده بزرگ هم ایشان داشتند و ایشان در مواردی پدری کردند. الآن دخترخانم ایشان که صحبت کردند، گفتند ایشان پدر ما بود و دوست شما. من با اجازه از ایشان، می خواهم بگویم که ایشان در مورد بسیاری از مردم ایران، نیز پدر بود و پدری کرد، پدرمعنوی مردم ایران بود. من با دو تا خاطره صحبت میکنم چون می دانم فرصت کوتاه است و قبل از اینکه خانم وفا ببنده تذکر بدهند،سعی می کنم تمام بکنم. من دو خاطره ام مربوط می شود، خاطراتیکه از ایشان دارم به این آیه قرآن ربط می دهم که هدیه می کنم به ایشان:
؟؟؟؟
آنها که گفتند الله پروردگار ماست و بر این ایمان خویش، استوار و ثابت قدم ماندند، برآنها ملائکی ناظر خواهد شد، که نه خوفی داشته باشید و نه اضفی؟؟ و بشارت میدهندکه شما موفق شدید.
بنی صدر یکی از آن مردانی بود که ؟؟؟؟گفت: الله پروردگار ماست و براین ایمان خویش استقامت ورزید. مسئله توحید بعنوان یک واژه گفتار راهنما در سخنان و نوشته های ایشان فراوان می بینید. نگاه وی به جهان، نگاه توحیدی بود. اما نه آن توحید که فقط فکر کنید، توحید، بعنوان اصول اعتقادی ذهنی است، نه. توحید در منظر او، توحید، یگانگی، ضد تضاد و ضد قدرت بود. من از آن روز که در بند توام، آزادم. توحید در نظر او، استقلال و آزادی از استبداد، از استعمار و از استثمار و از هرگونه قدرت طلبی بود. در راستای توحید، من دو خاطره از او نقل میکنم که او در چندین جبهه می گنجید. برای آنکه خاطرات را شخصی کنم، سروران عزیز، مطالب بسیار شنیدنی گفتند، من تکرار نمیکنم، دو خاطره از اولین هم سخنی خودم با ایشان و از آخرین مورد هم سخنی.
در اوایل انقلاب، ایشان را بارها در میتینگها دیده بودم. من نوجوانی بودم اما اولین هم سخنی من با ایشان، 41 سال پیش بود. پاییز 1359. نوجوانی بودم در جبهه. فضا را می خواهم ترسی مکنم. ایشان رئیس جمهور مملکت بود، بارها ایشان را دیدم، پوتین به پا کرده بود، لباس سربازی، اورکت، در خط مقدم میآمد. خدا رحمت کند شهید چمران، جزو ستاد جنگهای نامنظم بود. من آنزمان، جز جوانترین افراد آن جریانات بودم. هنوز مهاسنم کامل درنیامده بود. فضا را دارم ترسیم میکنم. جبهه هائیکه بنی صدر در آن جبهه ها می جنگید، استبداد داخلی، تهاجم خارجی. آمده بود جبهه، رفته بودیم نزدیک اهواز، جایی بود بنام گلف. رفته بودیم آنجا نشسته بودیم و منتظر بودیم که ایشان بیایند سخنرانی کند، که من دیدم مثل اینکه جلوی سخنرانی ایشان، پرچمی زدند: مرگ برضد ولایت فقیه. دیدم چیده مان جلسه، دوستان را میشناختم. بهرحال، هم سنگر هم بودیم، با هم در یک جبهه می جنگیدیم، برعلیه دشمن بعثی متجاوز. دیدم که آماده شده اند شعر هائی برعلیه ایشان در بدو ورود بدهند. این داستان مال پاییز ۵۹ است. آمدم بیرون و منتظربودم که ایشان، هنگامی که رسید، با و سایل نقلیه پیاده شد و همراهانش بطرف دوستان ما میآمد، رفتم جلو. به یکی از همراهانایشان، گفتمچنینوضعی است، قصد اهانت دارند. خیلی توجه نکرد، خوب، منم نوجوانی بودم با لباس خاکی، لباسهای سرباز. سرباز نبودم، لباسهای مردمی در حقیقت. لباسهای، بسیج درآن زمان نبود، لباسهای ارتشی می شود گفت. بعد، حقیقتش در فکر خودم، گفتم صلاح نیست. یک مقدار جسارت بخرج دادم، من یک نوجوان 17 ساله بودم، ایشان در جایگاه ریاست جمهوری و فرمانده کل قوا. خودم را به ایشان رساندم، و گفتم باداباد. به ایشان گفتم آقای بنی صدر، صلاح نیست داخل سالن بشوید. نگاه کرد به من و گفتم آنجا جمع شده اند و بنا است علیه شما شعار بدهند. و من تقریباً از او تمنا کردم. چون یک احساس عاطفی نسبت به ایشان داشتم، یعنی یک احساس شخصی عاطفی داشتم با اینکه این اولین هم سخنی من بود با ایشان. برگشت یک لبخندی بمن زد که لپهایش اینطوری گل انداخت. بایک لبخند، گاهی ایجوری می زد. یک لبخندزیبائی زد و سریح به یکی از همراهانش گفت، باایشان هماهنگ کنید. و خب، فقط این خاطره را می خواهم بگویم، یک رئیس جمهور مملکت است؛ آمده در جبهه جنگ، علیه دشمن متجاوز بجنگد؛ همزمان یک جبهه دیگری در همان جبهه علیه او درست شده است. یادم است در تهران، اتوبوسها، مینی بوسهای دوستان، همان زمان، شعارهائی علیه بنی صدر در خیابانهای تهران، در سال ۵۹، در زمان جنگ، میدادند. اما این رئیس جمهور باید مقاومت کند؛ توحید او، توحید ضد استبداد، ضد سلطه. گفتمان توحیدی او، مکتب راهنمای او، أصول او، همه اینها ضد استبداد، چه استبداد داخلی و چه استبدادی که بنام روحانیت بر مردم حاکم شد. بنی صدر، بسان اکثر ما ایرانیان، به نوعی اعتماد به شخصی که اعتماد ما نابجا بود، اعتماد کرد. ما گمان نمی کردیم، بنده در همان زمان، در روحانیت بودم و گمان نمیکردم روحانی دروغ بگوید و خلف وعده بکند. بنی صدر، مثل همه ما در آن زمان، یا ما مثل او بودیم، همه ما مثل هم بودیم. اما به او خلف وعده کردند، الزین....؟؟؟؟؟ آنانیکه گفتند رب ما خدا است، و سپس بر آن مسیرتوحیدی استقامت ورزیدند ولا بسیاری از روحانیان صدر انقلاب، همان کسانیکه نام برده شد، در جبهه مقابل بنی صدر بودند، آنها هم در جبهه مبارزه، علیه استبداد مبارزه کرده بودند؛ آنها هم به توحید پایدار بودند، اما تفاوت آن بود که آنها هنگامیکه سفره انقلاب پهن شد، وفادار نماندند. ؟؟؟ استقامت ورزیدن، وگر نه، پیرو مکتب توحید بودن، ساده است اما هنگامیکه سفره ای پهن می شود، و ادامه در قسمت کامنتها
Ещё видео!