شعرآشتی
ای آشنای من
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا پر کنیم جام تهی از شراب را
وز خوشه های روشن انگورهای سبز
در خم بیفشریم می
آفتاب را
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون شکوفه های پَرافشان سیب ها
گلبرگ لب به بوسه ی خورشید واکنیم
وانگه چو باد صبح
در عطر ِ پونه های بهاری شنا کنیم
برخیز و بازگرد
با عطر ِصبحگاهی نارنج های سرخ
از دور ، از دهانه ی دهلیز ِ تاک ها
چون باد ِ خوش ، غبار برانگیز و بازگرد
یک صبح خنده رو
وقتی که با بهار ِگل افشان فرارسی
در بازکن ، به کلبه ی خاموش ِمن بیا
بگذار تا نسیم که در جستجوی تست
از هر که در ره است ، بپرسد نشانه هات
آنگاه ، با هزار هوس با هزار ناز
برچین دو زلف ِخویش
آغاز ِ رقص کن
بگذار تا بخنده فرود آید آفتاب
بر صبح شانه هات
ای آشنای من
برخیز و با بهار ِ سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق ِ دیدن من بال و پر زنند
بر شاخه ی لبان ِتو ، مرغان بوسه ها
لب بر لبم نهی
تا با نشاط ِ خویش مرا آشنا کنی
تا با امید ِ خویش مرا آشتی دهی
شعر انگور
چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانۀ شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است.
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده،
همه شب تا سحر بیدار بوده،
تاک ها را آب داده،
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک ِچشمان نور بخشیده
تن ِ هر خوشه را با خون ِ دل شاداب پرورده،
چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانۀ شیرین انگور است؟
کجا شهد است، این خون است
خون باغبان ِ پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!
شما هم ای خریداران ِ شعر ِ من!
اگر در دانه های نازک ِ لفظم
و یا در خوشه های روشن ِ شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است
این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خواندید؟
این مستی نه آن مستی است،
شما از خون من مستید،
از خونی که می نوشید،
از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ، فریادی است کز دل می کشد بیرون
مرا هر شعر دریایی است،
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانۀ لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشۀ شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لب ها را و بر هر خوشه دندان را
مرا این کاسه خون است…
مرا این ساغر ِاشک است…
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش!
شعر بت تراش
پیکر تراش ِ پیرم و با تیشۀ خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین ِ چشم تو نقش ِ هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسۀ شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند ِ چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را
تا پیچ و تاب ِ قد ِ تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش ِ تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمۀ رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می ِ غروری و دور از غم ِ منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای
هشیار زانکه در پس این پردۀ نیاز
آن بت تراش ِ بلهوس ِ چشم بسته ام
یک شب که خشم ِعشق ِ تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که ترا هم شکسته ام!
Ещё видео!