احوال مزاجی اعلیحضرت مخصوصاً بعد از آمدن والاحضرت شمس، رو به بهبودی نهاده بود. همه فکر میکردیم خطر به خواست خدا رفع شده و جای نگرانی نیست. آغاز شب والا حضرت شمس در خدمت اعلیحضرت بودند و من هم افتخار حضور داشتم. اعلیحضرت آن شب اتفاقاً بیش از سایر شبها خندان بودند و همانطور که عادت ایشان بود، گهگاهی لطیفه های نغز و سخنان شیرین بر زبان میراندند و چیزیکه به فکر ما و هیچکس نمیرسید این بود که این آخرین شب زندگانی اعلیحضرت است. ساعت 6 صبح روز چهارشنبه 4 مرداد 23 هنوز از خواب بیدار نشده بودم که صدای در شنیدم. وقتی در را گشودم سید محمود پیشخدمت اعلیحضرت را دیدم که سراپا غرق در تشویش و اضطراب است. پرسیدم: سید چی شده ؟
گفت: اعلیحضرت از خواب بیدار نمیشوند. گفتم: شاید شب را بی خوابی کشیده اند و حالا خوابشان برده. سید محمود که خطر را احساس کرده بود گفت: شما خوب است همین حالا اعلیحضرت را ببینید. فوراً خود را به خوابگاه اعلیحضرت رساندم. چهره اش خیلی آرام بود و اصلاً اثری از مرگ در آن دیده نمیشد. دستش را که هنوز گرم بود را گرفته و با آرامی گفتم: حال مبارک چطور است ؟ جوابی نشنیدم. چند بار دیگر سوالم را بلندتر تکرار کردم ولی جوابی نشنیدم. در این موقع بود که احساس خطر کردم و خود را به تلفن رسانیدم و به دکتر بروسی اطلاع دادم که خود را فوراً برساند. پس از چند دقیقه دکتر برونسی و دکتر تنکین بر بالین اعلیحضرت حضور یافتند و در این موقع بود که والاحضرت ها منتظر اعلام نظر پزشکان شدند. پس از چند لحظه دکتر بورسی اطلاع داد که در ساعت 5 صبح حمله قلبی شدیدی بار دیگر عارض حال اعلیحضرت شده و درنتیجه این حمله اعلیحضرت فوت شدند.
(خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی و علی ایزدی، ص 480)
Ещё видео!