روزی رستم به قصد شکار به نخجیرگاهی در مرز توران رسید. گوری چند با کمان بیفکند، کباب کرد و همه را خورد. سپس عنان رخش را رها کرد تا بچرد و خود بخسبید. گروهی از سواران ترک به دشت آمدند و پس از آنکه رخش سه سوار را بر خاک هلاک افکند، او را با خود بردند.
رستم چون از خواب برخاست، ردپای رخش را دنبال کرد و به شهر سمنگان رسید. شاه و بزرگان آن دیار به پیشوازش رفتند و او را به کاخ آوردند. شاه قول داد رخش را بیابد و از رستم خواست تا زمان پیدا شدن اسب، مهمان او باشد. شباهنگام دختری زیباروی نزد رستم آمد، خود را تهمینه، دختر شاه سمنگان، خواند و گفت که وصف پهلوان را بسیار شنیده و عاشق او شده است. رستم موبدی خواست و او را به رسم خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه نیز شادمان گشت و بدان رضا داد.
چون صبح شد، شاه رستم را مژده داد به یافتن رخش. رستم آمادهی رفتن شد و مهرهای به تهمینه داد که اگر از حاصل آن عشق، دختری به بار آورد آن را بر گیسوی او بندد و اگر پسری آورد، بر بازوبندش.
چون ۹ ماه گذشت، تهمینه پسری زاد که سهراب نامش نهاد؛ پسری عجیب که در پنج سالگی راه و رسم نبرد آزمود و چون ده سال گذشت، کسی از پهلوانان هماوردش نبود.
روزی سهراب از تهمینه دربارهی پدرش پرسید و مادر او را از رستم آگاه کرد و نامهای به همراه هدایای پدر نشانش داد و نیز بازوبند رستم را بدو سپرد. سهراب خوشحال شد و با خویش سودا پخت که کیکاووس را از تخت به زیر کشد و پدرش، رستم، را به شاهی ایران رساند و پس آنگاه در رکاب پدر تاج و تخت افراسیاب را نیز بر باد دهد.
روزی نزد شاه سمنگان رفت و گفت قصد دیدار پدر دارد. شاه نیز سپاهی گران در اختیار سهراب نهاد.
افراسیاب را از این ماجرا آگاهی افتاد. پس دو پهلوانش، هومان و بارمان، را با سپاهی گران به نزد سهراب فرستاد، با این امید که سهراب بر رستم چیره شود و سپس او سهراب را از سر راه بردارد. پس فرستادگان و لشکر را با نامهای خطاب به سهراب روانه کرد و همچنین بارها به سپاهیانش گوشزد کرد که نباید بگذارند پدر و پسر یکدیگر را بشناسند.
سهراب به قصد ایران بیرون شد و به دژ سپید، یکی از استحکامات ایرانیا،ن رسید. هَجیر، از پهلوانان ایرانی و نگهبان دژ، به دفاع برخاست. سهراب در حمله اول او را از زین برگرفت و چون خواست سر از تنش جدا کند، هجیر امان خواست. پس سهراب او را دربند کرد.
گردآفرید، دختر گَژدَهَم فرمانده قلعه که خود پهلوانی دلیر بود، به قصد نبرد بیرون شد؛ در حالیکه چهرهاش را پوشانده بود. با سهراب رزمی جانانه کرد، اما تاب نیاورد و فرار کرد. سهراب درپی گردآفرید اسب تاخت و در لحظهای کلاهخود او را از سرش کشید و چون دانست هماوردش زن است حیرت کرد! دختر مکری کرد و قول داد دژ را تسلیم کند و از دست سهراب گریخت. سهراب دانست که فریب خورده است و قول داد دژ را با خاک یکسان کند.
گژدهم نامهای نزدیک کیکاووس فرستاد و از زور بازوی سهراب بسیار نوشت و اینکه تنها کسی که میتواند رودرروی این پهلوان ناآشنای تورانی بایستد، رستم دستان است. سپس شبانه از راهی پنهانی گریختند و دژ را خالی کردند.
صبح سپاه توران دژ را خالی یافت و سهراب که دل در بند گردآفرید سپرده بود، بسیار غمگین شد.
کیکاووس چون نامهی گژدهم را دریافت کرد گیو را نزد رستم فرستاد و تأکید کرد که فوراً به اتفاق رستم بازگردد. گیو نزد رستم شتافت و نامهی کیکاووس را بر او خواند. رستم از ظهور چنین پهلوانی در توران شگفتزده شد، اما در رفتن شتاب نکرد. تا سه روز با گیو به عیش و طرب نشست و روز چهارم با سپاهی گران از زابل بیرون رفت.
کیکاووس از این نافرمانی رستم بهشدت خشمگین شد و فرمان داد رستم را بر دار کنند. رستم به خشم آمد و ناسزاگویان کاخ را ترک کرد. پس گودرز نزد شاه ایران رفت، زبان به پند و سرزنش او گشود و فداکاریهای رستم را به یاد او آورد. شاه نیز از رفتار خود پشیمان شد. گیو و پهلوانان سر در پی رستم نهادند و سرانجام در نیمهی راه او را به برگشتن راضی کردند. روز بعد، لشکر عظیم ایرانیان از شهر بیرون رفت و به دژ سپید رسید و در نزدیک آن اردو زد.
رستم در تاریکی شب، مخفیانه، راهیِ اردوی دشمن شد و برای نخستین بار سهراب را نشسته در میان بزمی دید.
در این میان ژندهرزم، دایی سهراب که در هنگام حرکت از سمنگان از طرف مادر سهراب مأمور شده بود در اولین فرصت رستم را به سهراب نشان دهد، درپی کاری از بزم بیرون رفت. رستم که خود را در خطر دید، مشتی حواله ژندهرزم کرد که جان او را گرفت و بازگشت. چون سهراب خبر کشته شدن ژندهرزم را شنید، سوگند خورد که انتقام خون داییاش را از ایرانیان بستاند.
صبح روز بعد سهراب، پهلوان ایرانی (هجیر) را که به اسارت گرفته بود پیش خواند. بر بلندی رفت و از او خواست که پهلوانان سپاه ایران را بدو نشان دهد. هجیر نام و نشان همه را گفت تا به رستم رسید. از بیم آنکه سهراب قصد کشتن رستم کند، چنین نمایاند که رستم در لشکر ایران حضور ندارد. سهراب از نیافتن پدر غمگین شد، بر اسب نشست و پیشِ روی سپاه ایران جولان داد و شاه کاووس را به نبرد تنبهتن فراخواند. کاووس، ترسان و لرزان، کسی را نزد رستم فرستاد و رستم پیش سپاه آمد و سهراب را به نبرد دعوت کرد.
سهراب از نام و نشان او پرسید؛ اما رستم چنین نمایاند که رستم از جنگ با جوانکی چون سهراب ابا دارد. دو پهلوان به سوی هم یورش بردند، ولی بهزودی شمشیرها و نیزههاشان شکست، بدون آنکه یکی بر دیگری چیره شود. سهراب با گرز، ضربهی سختی بر شانهی رستم زد؛ اما این ضربه نیز پایان ماجرا نبود. دو پهلوان چون رودرروی یکدیگر کاری از پیش نبردند و شب فرارسید، باقی نبرد را به روز بعد حواله کردند.
پس دو پهلوان سوی لشکرگاه خویش شتافتند. رستم که از جنگاوری و پهلوانی سهراب در شگفت بود، برادرش، زواره، را پیش خواند و تاکید کرد که اگر فردا کشته شد، سپاه را بازگرداند و تحت هیچ شرطی، به نبرد با سهراب کمر نبندد.
#شاهنامه_فردوسی
#نبرد_رستم_سهراب
#کتاب_گویا
Ещё видео!