#Sohrab_Sepehri
Beyond the Seas
I will build a boat
And cast it in water
I will sail away from this strange land
Where there is no one to awaken the heroes
In the glade of love
A boat void of nets
And a heart with no desire for pearls
I will keep sailing
Neither will I lose heart to the blues
, Nor to the mermaids
Emerging out of the water to cast the charms of their locks
Upon the glowing solitude of the fishermen
.I will keep sailing
: I will keep chanting
.One should sail away and away
Men of that town had no myths
. Women of that town were not as full as a bunch of grapes
No hall mirrors reflected joys
No puddles reflected a torch
One should sail away and away
Night has chanted its song
It is now the windows turn
I will keep chanting
I will keep sailing
Beyond the seas there is a town
Where windows are open to manifestation
The rooftops are inhabited by pigeons
Gazing at the Jets of Human Intelligence
Every ten-year-old child holds a Bough of knowledge
The townsfolk gaze at a brick row
As if at a flame, or at a delicate dream
The earth can hear the music of your feelings
The fluttering wings of mythical birds are audible in the wind
Beyond the seas, there is a town
Where the Sun is as big as the eyes of early-risers
Poets are the inheritors of water, wisdom, and light
Beyond the seas, there is a town
One should build a boat
.By Ebrahim Arab, Aboulfazl Mohammadi, Alireza Shahryari
Thank you for your support
================================================
پشت دریاها
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاک غريب
كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه ی عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهی
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دريا-پريانی كه سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گيران
می فشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.
هيچ آيينه ی تالاری، سرخوشی ها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهری است
كه در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای كبوترهايی است كه به فواره ی هوش بشری مينگرند.
دست هر كودک ده ساله ی شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چينه چنان مينگرند
كه به یک شعله، به یک خواب لطيف.
خاک، موسيقی احساس تو را ميشنود
و صدای پر مرغان اساطير میآيد در باد.
پشت درياها شهری است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ی چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت درياها شهری است!
قايقی بايد ساخت.
کاری از ابراهیم عرب ، ابوالفضل محمدی ،علیرضا شهریاری
سپاس از حمایت های شما
#Poetry #farsi #dari
Ещё видео!