غزل خداحافظی مولاناـ رو سر بنه به بالین
دکترعبدالعلی معصومی
شب پنجم جماديالآخر 672 ه. (16دسامبر 1273م)، در شهر قونيه، مولوي، بيقرار و آرام، آخرين ساعتهاي زندگيش را ميگذراند. مراد و همدل و همزبانش، حسامالدين چلپي، و فرزندش سلطان ولد بر بالين او نشسته بودند. سنگيني ماتم و غم, حضورِ سهمگين خود را بر بندبند خانه گسترده بود. «حضرت سلطان ولد از خدمت بيحدّ و رقّت بسيار و بيخوابي، بهغايت ضعيف شده بود و دائم نعرهها ميزد و جامهها پاره ميكرد و نوحهها مينمود و اصلاً نميغُنود (نميخوابيد). حضرت مولانا فرمود: بهاءالدين، من خوشم. برو سري بنه و قدري بياسا. چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد، [مولانا] اين غزل را فرمود و چلپي حسامالدين مينوشت و اشكهاي خونين ميريخت» (مَناقِبالعارفين, افلاكي).
سلطان ولد و حسامالدّين نيز اينك شمس زندگيشان را در آستانة غروب ميديدند. آن دو در آن «غربت غربيّه» كه همگان سودازدة «خور و خواب و شهوت» بودند, جز مولانا, كه مراد و راهنما و خضرِ راهشان بود, چه جانپناهي داشتند؟ غزل واپسين مولانا, عقدهگشايِ رازِ سَربه مُهرِ دل خونين آنها نيز بود.
مولوي در اين غزل، از غربت، تنهايي هميشگي، سودازدگي و بلاي سامانكُش عشق سخن ميگويد كه سراسر زندگيش را در زير فرمان خود داشتند. اين شعر گويي خلاصهٌ زندگي اوست:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بيا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتی
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
ماييم و آب ديده در کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جای آسيا کن
خيره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگويد تدبير خونبها کن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غير مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کاين درد را دوا کن
در خواب دوش پيری در کوی عشق ديدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق اين زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بيخودم من ور تو هنرفزايی
تاريخ بوعلی گو تنبيه بوالعلا کن
سيسال آخر عمر مولانا، نمايانگرِ پيچ و تاب عاشقي است كه از معبود و مراد خود، يعني از همهٌ هستي خود، جدا مانده است. غزليات پرشور كليات شمس يادگار اين بيتابيهاي مولوي است. اين بيقراري در آخرين غزل او نيز بهروشني پيداست و نشان از اين دارد كه درد عشق دردي است كه «غير مردن آن را دوا نباشد».
مولوي در غروب روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر سال 672هـ (16دسامبر 1273م), در پي بيمارييي كه ظاهراً «تب مُحرِقه» (تيفوس) بود, به سنّ 68سالگي درگذشت؛ در همان روزهاي اواخر پاييز كه شمس محبوبش در 28سال پيش, ناگاه و بيخبر, براي هميشه, او را تنها گذاشته بود.
Ещё видео!