حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر ... دفتر ششم مثنوی ، قسمت ۲
شرح مثنوی مولوی توسط پیر جان
#پیرجان
قصهی مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری ، دفتر اول مثنوی (مبحث حیات)
[ Ссылка ]
بیان استمداد عارف از سرچشمهی حیات ابدی و مستغنی
شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمههای آبهای بیوفا
کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون
بر مددهای آن چشمهها اعتماد کند در طلب چشمهی باقی
دایم سست شود
کاری ز درون جان تو میباید
کزعاریهها ترا دری نگشاید
یک چشمهی آب از درون خانه
به زان جویی که آن ز بیرون آید
حبذا کاریز اصل چیزها فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت میکشی هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمهی سنی ز استراق چشمهها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود راتبهی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون در زمان امن باشد بر فزون
چونک دشمن گرد آن حلقه کَنَد تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر ترا وقت غمان دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم خود نمیگوید ترا من دیدهام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل که ترا در رزم آرد با حیل
که ترا یاری دهم من با توم در خطرها پیش تو من میدوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوهها آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد او به قاهاقاه خنده لب گشاد
دفتر ششم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۱۰۴
اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل
همچو خوابی که ببینی ای قوی تو ز پیش خود به پیش خود شوی
دفتر سوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۴۹
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۷۷۱
تماس با ما از طریق ایمیل / Contact us
PR@hastiyeoryan.com
وبسايت ما / Website
[ Ссылка ]
فيسبوک / Facebook
[ Ссылка ]
فيسبوک / Facebook
[ Ссылка ]
ساند کِلاد ، برای فایل های صوتی / Sound Cloud
[ Ссылка ]
تلگرام / Telegram
[ Ссылка ]
تلگرام فایل های صوتی / Telegram
[ Ссылка ]
اینستاگرام / Instagram
[ Ссылка ]
Ещё видео!