روزگاری ای آشنای من همزبان من بودی شب همه شب
دلفریب من بی وفای من مهربان من بودی شب همه شب
گذشته ها رفت و دگر نمی آید
کو آن یاری ها مهر و دلداری ها که جانم بیاساید
گذشته ها رفت و دگر نمی آید
زین پس زاری ها شب ها بیداری ها غمی بر دل افزاید
مستی و بی خبری به کجا به کجا شد
بی خبر از تو کنون دل خسته چرا شد
زان همه بگذشته ما خاطره ای مانده به جا
صحبت و مستی کو لذت هستی کو
کجا شد قرارم دریغا بهارم کو
جز تو که چون جانی شمع شبستانی
نگاری که دل را به دستش سپارم کو
خاطره تو به جا بود این شبها
بی تو دگر منم و غم تو تنها
شراب آرزوها ای شب به ساغرم کو
نگاه گرم و گویا امشب برابرم کو
دگر چه میخواهم من چو کشیده ای از بر من دامن
Ещё видео!