حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
[ Ссылка ]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: [ Ссылка ]
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
deep.podcast.ir@gmail.com
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این ویدیو از دیپ استوریز دوباره به سراغ داستانهای شاهنامه رفتیم. داستانهای شاهنامه فردوسی از زباترین و پرمعناترین داستانها در تاریخ ادبیات فارسی و همچنین ادبیات جهان هست از داستانهای شاهنامه فردوسی فیلمها و مستندات و همچنین سریالهای زیادی تولید شده است اما شاهنامه فردوسی را تنها نباید برای ایران دانست شاهنامه فردوسی مجموعه ای از داستانهای و قصه های جالب و همچنین حماسی است که میتواند برای بسیاری از ملتها و مردمان جهان جالب آموزنده باشد به همین دلیل در سراسر دنیا انسانهایی را میبینیم که به شاهنامه فردوسی علاقه دارند و شاهنامه فردوسی را ارج مینهند به قول نویسنده بزرگ تریکه، اورهان پاموک، شاهنامه فردوسی دریایی از داستان است.
ما داستانهای شاهنامه فردوسی را از ابتدا آغاز کردیم و تمامی داستانهای شاهنامه فردوسی را دسته بندی و قسمت بندی کردیم که شما میتوانید به راحتی هر کدام از داستانهای شاهنامه فردوسی را تماشا کنید
شاهنامه فردوسی – قسمت چهل و نهم
پادشاهی یزدگردِ بَزَه گر
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه بهرام از دنیا رفت، برادرِ کوچکترش یزدگرد پادشاه ایران شد. یزدگرد در ابتدای پادشاهی ، حرفهای زیبایی میزد و خودش رو حافظ عدالت و صدای مظلومان معرفی کرد. مردم از شنیدن حرفهای یزگرد بسیار شاد شدن، اما زمان که گذشت، یزدگرد هم قوی تر شد و بر تمام ایران قدرتش رو گسترده کرد، بعد هم خلق و خوی خشنی به خودش گرفت و دیگه از مردم معمولی و قشر کارگر حمایت نمیکرد. هفت سالِ تمام پادشاهی یزگرد به همین شکل جلو رفت و مردم هم اصلا ازش راضی نبودن. در بهار سالِ هشتم، خداوند فرزندِ پسری به یزدگرد هدیه کرد، یزدگرد بسیار خوشحال شد و اسمِ فرزندش رو بهرام گذاشت.
یزدگرد پیشگویان رو صدا کرد تا در مورد آینده بهرام پیشگویی کنند. منجمان و پیشگویان به شاه یزدگرد گفتن که آینده فرزندت بهرام بسیار درخشانه و در زمانِ قدرت، پادشاهِ هفت کشور خواهد شد. یزدگرد از شنیدن این حرفها به خودش بالید.
اما درباریان از یک چیزی هراس داشتند، اونا اصلا نمیخواستن بهرام مثلِ یزدگرد پرورش پیدا کنه. به همین دلیل نقشهای کشیدن. اونا به یزدگرد گفتن، بهتره که برای بهرام معلمانی خردمند انتخاب کنه تا راه و رسم جنگ آوری و پادشاهی رو به صورتِ حرفهای فرا بگیره. یزدگرد قبول کرد و دستور داد از چهارسوی گیتی معلمانی کاردرست به دربار پادشاهی بیارن و یک نفر رو به عنوان معلمِ بهرام انتخاب کنه. از بین تمامی افرادی که اومدن، یزدگرد مردی عرب به نامِ (مُنذِر) رو انتخاب کرد.
منذِر چهار زن رو به عنوان دایه برای بهرام در نظر گرفت که وظیفه شیر دادن و پرستاری از کودک رو بر عهده داشتن. دو تا از این زن ها عرب بودن و دو تای دیگه، ایرانی. زمان گذشت و بهرام به سنِ هفت سالگی رسید. بهرامِ خردسال به مُنذر گفت: وقتِ اون رسیده که من رو به دستِ آموزگاران و جنگاوران بسپاری تا هم خوندن و نوشتن یاد بگیرم و هم راه و رسمِ پادشاهی.
منذِر به بهرام گفت که هنوز وقتش نرسیده و سنش برای این آموزشها پایینه. اما بهرام با همان سنِ کم به منذِر گفت که هوش و استعدادش خیلی بیشتر از آدمهای بزرگه. در نهایت منذِر قبول کرد و سه موبد زرتشتی رو برای آموزشِ بهرام به دربار آورد. این سه موبد انواع آموزشها از سوارکاری و جنگ آوری گرفته تا مسائل فرهنگی رو به این کودک ارائه دادند.
بهرام جوانی قدرتمند و باهوش شده بود، چند اسب در اختیار گرفت و از بین چهل دختر، دو تا از زیباترینهاشون رو به عنوان همسرش انتخاب کرد. یکی از دختران که اسمش آزاده بود و سازِ چنگ مینواخت، همسرِ محبوبِ بهرام شده بود. یک روز بهرام به همراهِ آزاده به شکارگاه رفت، در شکارگاه دو تا آهو دیدن، یکی نر و اون یکی ماده. بهرام به آزاده گفت: کدوم رو شکار کنم؟ ماده رو یا نر؟
آزاده جواب داد: اگه بتونی جفتشون رو شکار کنی و دست و پاشون رو با تیر به هم بدوزی، مطمئن میشم در تیراندازی رودست نداری.
بهرام دست به تیر و کمان برد و هر دو آهوی نگون بخت رو تیر بارون کرد. دست و پا و گوش و همه چیزِ آهو ها با تیرهای بهرام به هم متصل شدن. بهرام لبخندی زد و رو به آزاد کرد و گفت: نظرت چیه؟ هنرِ من رو پسندیدی؟
آزاده که باورش نمیشد بهرام واقعا چنین کاری انجام بده، جواب داد: این هنر نیست، دیوانگیه.
بهرام از شنیدن این حرفها عصبی شد. آزاده رو از روی اسب به پایین انداخت اینقدر لگدمال کرد که آزاده همونجا کشته شد. بعد هم بهرام با خودش عهد بست که دیگه هیچوقت از کنیزها ، کسی رو به همسری انتخاب نکنه.
در روزهای بعد بهرام باز هم به شکار رفت و تیرش خطا نمیرفت و تمامی شکارها رو با موفقیت انجام میداد.
پدرش یزگرد دستور داد تا بهرام رو نزدِ اون بفرستن. منذِر بهرام رو به اسطخرِ فارس فرستاد. بهرام در پیشگاهِ پدرش در ناز و نعمت بود و یزدگرد بسیار به بهرام افتخار میکرد چون خبرش رسیده بود که بهرام در شکار و تیراندازی رو دست نداره، اما بهرام اهلِ ماجراجویی بود و قصرِ پدر، براش جذابیت نداشت. بهرام نامهای برای منذِر فرستاد و ازش خواست که دوباره
Ещё видео!