تصور کردم به خانهای قدیمی رفتهام. در نگاه اول چه به چشمم آمد؟ باغچه، بهارخواب، پنجرههای قدیمی، قالیهای قرمز لاکی که طرح و نقش باغچه را از چشم بافنده روایت میکرد. جلوتر که رفتم و از بهارخواب وارد دالان ورودی خانه شدم، ساعت قدیمی و از لابلای دیوارهای اتاقها قاب عکسها و آینه و اشیایی که در سکون خود، بینندهشان را تماشا میکردند. از آن لحظه به بعد داشتم حس و بوی خانه را طوری درک میکردم که انگار روزگاری آنجا زیستهام. سراپا کنجکاوی بودم، چون میخواستم هر اطلاعاتی لازم است از فضا بگیرم که بتوانم خودم را جای آدمهای آن خانه در دهها سال قبل بگذارم، دختری در خانهای قدیمی ایرانی. گاهی خیلی نزدیک گاهی خیلی دور، بخشهایی از خاطراتم و بخشهایی از تخیلاتم میگرفتم که پازل ِ فهم این خانهی پرراز را کاملتر کنم. کندوکاوی که بعد از لحظاتی محوتر شد و دیدم هنوز وسط هال در کوچهپسکوچههای گوشهها و نغمهئکها میچرخم، مثل یک سرگردان و از خود فراموششده. ساز، دست مرا میگیرد و به خیالهای دور میبرد؟ یا بالهای موسیقی و ردیف ایرانی؟ یا منم که سفر را دوست دارم، سفر خیال؟
نمیدانم. فقط میدانم این موسیقی هزارهزار از این خانهها در دل خود جای داده، خانههایی پر از جزییات و رنگها از سالهای خیلی دور.
Ещё видео!