قصهی سلطان محمود و غلام هندو، دفتر ششم مثنوی
شرح مثنوی مولوی توسط پیرجان
#پیرجان #
حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس خویش بر دلق دوخت
دفتر سوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۳۷
تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الیالجهاد الاکبر
کشتن این کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخرهی خرگوش نیست
دفتر اول ، مثنوی معنوی ، قسمت ۷۶
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۱۲۴۷
قصهی سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفهش کرد و بر تختش نشاند بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک میراندی بسوز گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی دولتت شد ناگوار فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریهام زانست زار که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توم تهدید کردی هر زمان بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب جنگ کردی کین چه خشمست و عذاب
مینیابی هیچ نفرینی دگر زین چنین نفرین مهلک سهلتر
سخت بیرحمی و بس سنگیندلی که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی در دل افتادی مرا بیم و غمی
.
.
.
گرچه اندر پرورش تن مادرست لیک از صد دشمنت دشمنترست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جملهی انبیا با منکران کردشان خاص حق و صاحبقران
هر که را بینی یکی جامه درست دانک او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بینوا هست بر بیصبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی همچنان که آتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بیصبری قرین غیر شد در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن که امانتهای تو آمن آید از افول و از عتو
خوی با او کن که خو را آفرید خویهای انبیا را پرورید
برهای بدهی رمه بازت دهد پرورندهی هر صفت خود رب بود
.
.
.
.
مر پدر را گوید آن مادر جهار که ز مکتب بچهام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردیی بر وی این جور و جفا کم کردیی
از جز تو گر بدی این بچهام این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهندهی عقلها فریاد رس تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از تست و هم آن نیکوی ما کییم اول توی آخر توی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را آب ممن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم که چو پازهرست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجهتاش رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در ویی آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شدست هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست
چون برون شد این خیالات از میان گشت نامعقول تو بر تو عیان
دفتر ششم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۴۵
تماس با ما از طریق ایمیل / Contact us
PR@hastiyeoryan.com
وبسايت ما / Website
[ Ссылка ]
فيسبوک / Facebook
[ Ссылка ]
فيسبوک / Facebook
[ Ссылка ]
ساند کِلاد ، برای فایل های صوتی / Sound Cloud
[ Ссылка ]
تلگرام / Telegram
[ Ссылка ]
تلگرام فایل های صوتی / Telegram
[ Ссылка ]
اینستاگرام / Instagram
[ Ссылка ]
Ещё видео!