در این مطلب، شعر معروف پروین اعتصامی با عنوان "حکایت گرهگشایی پیرمرد تهیدست" را خواهید خواند. این شعر زیبا با بیانی ساده و روان به مسائل انسانی و اجتماعی پرداخته و اهمیت توکل به خدا و درک حکمتهای الهی را به تصویر میکشد. اگر به دنبال شعرهایی با مضامین عمیق فلسفی و اخلاقی هستید، این اثر پروین اعتصامی را از دست ندهید. مطالعه این شعر نه تنها شما را با یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی آشنا میکند، بلکه به شما یادآوری میکند که در سختیها و مشکلات زندگی، توکل و اعتماد به خداوند میتواند راهگشا باشد.
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بوداین دوا می خواستی، آن یک پزشک
این غذایش آه بودی، آن سرشک این عسل می خواست، آن یک شوربا
این لحافش پاره بود، آن یک قباروزها می رفت بر بازار و کوی
نان طلب می کرد و می برد آبروی دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزودهر امیری را روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد بویشب به سوی خانه میآمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خونروز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسارصبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درماز دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی، نه سریناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نمانددرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشترفت سوی آسیاب هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جامزد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت: "کای حی قدیرگر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بستچون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتامی خرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدسآن عدس در شوربا میریختم
وان عسل با آب میآمیختمدرد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی استبس گره بگشودهای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای، ای جلیلاین دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاهدید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریختهبانگ بر زد: "کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگرسالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختیاین چه کار است ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گرهچون نمی بیند چو تو بینندهای؟
کاین گره را بگشاید بندهایتا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار راهر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختیمن ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریزابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را بگشایآن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلطالغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاکچون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زرسجده کرد و گفت: "ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بودهر بلایی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی استتو بسی ز اندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهایزان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده راتیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنندگر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیبهر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بودرزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسانناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توستزان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش رااندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلندمن به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود بازمن بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلالبر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدایگندمم را ریختی تا زر دهی
رشتهام بردی که تا گوهر دهیدر تو پروین نیست فکرو عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
#ادبیات_فارسی #شعر #مثنوی_معنوی #مولانا #حکایت #پروین_اعتصامی #حافظ #اجرا #دکلمه
[ Ссылка ]
Ещё видео!