پسر حاجی بودم و هر شب با یکی هم خواب بودم تا اینکه بابام برام رفت خاستگاریِ دخترحاج حشمت اما اونم...
عاشق ناپدریم بودم دور ازچشم مامانم براش دلبری میکردم تا اینکه یه شب تنها گیرم آورد و گفت بیقرارتم ..
دختر روستایی بودم که برای ازدواج به شهر اومدم شوهرم فانتزیای عجیبی داشت هر شب منو با هویج...
زندگی آرومی داشتیم ولی شوهرم با یه سری آدمایی دوست شد که زندگیمون که بعد از اون زندگیمون زیر و رو شد .شوهرم یه شب که مس*ت بود تو قمار منو باخت مجبور شدم برای نجات جون خودم و خونوادم خودم و در اختیار دوستش قرار بدم . با اون هیکل ضمختش تا صبح از پشت ده دست منو ..
#رمان_کوتاه
#ازدواج
#داستان_ایرانی
#پادکست_داستان_فارسی
#عشق
این ویدیو رو از اینجا ببینید[ Ссылка ]
زن رییسم به شدت دا*غ بود هر شب من میبرد خونش و ..[ Ссылка ]
صابکار 70 سالم در ازای رابطه حقوق بیشتری بهم میداد [ Ссылка ]
پادکست داستان صوتی
کتاب صوتی
شهر داستان
پادکست داستان فارسی
عشق
رمان کوتاه
بکارت
رمان فارسی
رمان
داستان های فارسی
لطفا اگه لایق میدونید کانال خودتون رو سابسکرایب کنید این حمایت شما برام خیلی ارزشمنده . ممنون
Ещё видео!