*غزل مولانا از دیوان شمس تبریزی: غزل ۱۸۲۱ : آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن*
[ Ссылка ] ، [ Ссылка ]
دلگفته و شرح و تفسیری از دل برای غزلی از مولانا از دیوان شمس تبریزی: غزل های مولانا قصه هایی بسیار زیبایی هستند که در سراسرشان عشق و امید موج می زند. غزل هایی که درباره معشوق شناسی، عاشق شناسی، و شناخت راه عشق به ما آگاهی های بسیار دلپذیری میدهند. نه تنها آگاهی های عقلی و ذهنی، بلکه بسیار مهمتر از آن، آگاهی و حس و حالی را در دل خود بیابیم، و عشق و شوق و اشتیاقی برای رفتن به سوی معشوق زیبا و بی همتای مان پیدا کنیم.
روش عرضه این دلگفته ها، معنی کردن کلمه به کلمه غزلیات و بیان معناهای متعدد و بحث های عقلی مربوط به آن نیست. منابع بسیاری دیگری هستند که از این زاویه ها به غزلیات شمس می نگرند و اطلاعات خوب و ارزشمندی را برای فهمیدن صورت و ظاهر معنی غزلیات به دست می دهند. ولی یافتن درکی از معنای ظاهری غزلیات تنها گام نخست راه است. باید بتوانیم از آن بگذریم تا به اصل که یافتن حس و حال در دل است برسیم. ریز بینی های بسیار عقلی در اشعار مولانا، ما را در پله عقل نگاه می دارد و از رسیدن به عشقی که در دل و جان ما به ودیعه گذاشته شده باز می دارد.
امیدم در پدید آوردن دلگفته های این مجموعه به تصویر کشیدن فضایی حسی است تا در حد امکان یک حال خوش قلبی را با هم تجربه کنیم.
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن {صبوح=پگاه، شراب بامدادی}
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خِرَدم شکار تو تیر زدن شعار تو (شعار: راه، رسم، نشان، عادت)
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن {شست: زهگیر، انگشتانۀ چرمی یا استخوانی که هنگام تیراندازی با کمان بر سر انگشت شست میکردند}
گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بِجِه، دفعْ دَهَش، بهانه کن
در مثل است کاشْقَران دور بوند از کرم {اشقر=سرخ روی}
ز اَشقرِ مِیْ کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن {یاسه=آرزو}
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانهای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه، جان تو گندم و، کاه قالبت
گر نه خری چه کَه خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه می شوی؟
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
Ещё видео!