نادر نادرپور / خون و خاکستر
(۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران - ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لسآنجلس)
****************************
« خون و خاکستر »
معرفی شعر و شاعر: ایرج گرگین
دکلمه شعر با صدای: نادر نادرپور
موسیقی: فریدون شهبازیان
نقاشی: ناصر اویسی
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
یکشب، همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله، جهان خفته را سوزاند
خاکسترصبح را پُر از خون کرد
او بود که شیشههای رنگین را
از پنجرههای دل، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه، پنهان ساخت
گهوارهی مرگ را بجنبانید
چون گور، به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنهی تاریخ
بر سنگ مزار شهریاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه، ترانههای فتحش را
با شیون شوم باد، موزون کرد
او، راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کُشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغشت
گنجینهی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته، مدفون کرد
تالار بزرگ خانه، خالی شد
از پیکرههای مُرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بامش
پرواز کُند به سوی آینده
در ذهن من از گذشته، یادی ماند
غمناک و گسسته و پراکنده
با خانه و خاطرات من، ای دوست
آن زلزله، کار صد شبیخون کرد
ناگاه، به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفرم به پیشواز آمد
تا پشت کُنم بر آن پریشانی
اما، غم ترک آشیان گفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب، گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم، بار دگر، به دیدنم آمد
من، بردهی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من، خانهی خود به غیر نسپردم
تقدیر، مرا ز خانه بیرون کرد
اکنون که دیار آشنایی را
چون سایهی خویش، در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان، با او
در خواب و خیال، ماجرا دارم
این عشق کُهن که در دلم باقیست
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم، کرانهی نیلی
از پنجرهی مقابلم پیداست
خورشید برهنهی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید میبخشم
کان وادی سبز آرزو، اینجاست
افسوس که این امید بیحاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم، بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانهی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
آینهی بیکرانهی من نیست
تاب هوسآفرین امواجش
گهوارهی کودکانهی من نیست
ماهی که برین کرانه می تابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من، جبین پیری را
در آینهی پیاله میبینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پُر از زباله میبینم
خود را به گناه کشتن ایام
جلاد هزار ساله میبینم
اما، به کدام کس توانم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهر غریب و در شب دلگیر
هر بار که سایهی سیاه من
در نور چراغ کوچهای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی
آوارگی مرا کُند تصویر
با کهنه کلید خویش میگویم
کای حلقه به گوش مانده در زنجیر
اینجا، نه همان سرای دیرین است
در این در بسته، کی کُنی تأثیر؟
کاشانهی نو، کلید نو خواهد
در قلب جوان، اثر ندارد پیر
از پنجهی سرد من چه میخواهی؟
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ میخواند
دیر است برای در گشودن، دیر
آن، زلزلهای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
.
Ещё видео!