پوران شریعت رضوی (1313-1397) فراتر از شخصیت اجتماعی اش و جایگاه آن، برای من نقشی مادری مهربان را داشت و در این دلنوشته به او ادای احترام کرده ام. آنچه می آید بحشی از تاریخ فرهنگی دوران ما نیز هست. و بخشی بسیار تعیین کننده در زندگی من.
چهچیز میتوانست، چهچیز میتواند کودکی دوردست و مردی در آستانه کهنسالی چون من را به دخترکی دوردست، زنی کهنسال که امروز از دست رفت، به هم پیوند دهد؟ چهچیز میتوانست و میتواند مرگی که در انتظارش بودیم و از راه رسید، مرگ «پورانخانم» را به مرگ دیگری که حتما از راه خواهد رسید، دیر یا زود، امشب یا شبی دیگر، امروز یا روزی دیگر، مرگ من، به هم پیوند دهد؟ تصویر زیبایی را میبینم: سالهای کهن دخترک دوردست، سالهای پاریس پرشور؛ سالهایی که هرگز او را در قالبی حقیقی در آنها ندیده بودم؛ و بعدها تنها در قاب عکسهایی رنگ و رو رفته کشفشان کردم؛ اما پاریسی که همچون پوران آن را زیستم و لمس کرده بودم: در پیادهروهایش قدم زده و بیشک در همان نقاطی که بارها و بارها از آنجا رد شده بود، گام برداشته بودم، کتابفروشیها و کوچه و خیابانهای تنگ و جذاب کرتیه لاتن: حتما از آنها گذشته بود، عطرش هنوز آنجا بود، و حال من از آنها می گذشتم.
روزی که نخستین بار به پاریس پای گذاشتم، نمیتوانستم از ذهنم دور کنم که این شهر پوران و «دکتر» - آنگونه که ما در خانواده خطابش میکردیم - بوده؛ همینجا، یا جایی درهمین اطراف زندگی کردهاند: و همین، همیشه برایم بخشی از رومانتیسم پاریس بود؛ و همین همیشه، یکی از آن دلایل نامعلومی که مرا به این شهر کشیده بود.
فکر میکردم: شاید اگر آن جوان مزینانی، «دکتر» نمیشد و آن دخترک دوردست «پوران خانم» ما، شاید همیشه در این شهر میماندند، بیآنکه «قهرمان» شوند، شاید هیچ اثری یا اثر محدودی در تاریخ زندگانی ما، از آنها میماند، اما شاید زندگی پرشوری در شهری پرشور را تجربه میکردند با کودکانی که ما هرگز نمیشناختیمشان، و هیچ کس دیگری نیز. زندگی اما، هرگز آنگونه نیست که ممکن است تصوّر کنیم.
هنوز «دکتر» در کش و قوسهای سیاسی و پورانخانم، پُردغدغه از سرنوشت خود و فرزندانش بود که تهران را ترک کردم: شرایط آن بود که نه قرار باشد به پاریس بروم، نه جامعهشناسی بخوانم. ولی سرنوشت به خیال خودش، تکلیف مرا هم روشن کرده بود و آن: پزشک شدن در بریتانیای کبیر. اما کمتر از یک سال بعد، سر از پاریس درآوردم و زندگی بسیار منظم و متین و آرام بریتانیاییام در یک کالج شهرستانی انگلستان را با زندگی کولیواری که در پاریس آغاز کردم و فرورفتن در درسهای پرپیچ و خم و مسیر پُرسراب و پُرابهام علوم اجتماعی تاخت زدم. همان زمانها، کمی دیرتر یا زودتر، بود که یکی از «بزرگترها»ی خانواده، همیشه منظم، درسخوان، مهندس و موفق و مرتب و منظم، دو دخترک نوجوان را در «میدان ایتالیا» به دیدار «خانه من» آورد، از همان پایین بوقی زد: از بالکن طبقه پنجم پایین را نگاه کردم: ماشین بزرگ و زیبا و تمیز و مرتب و خودش را دیدم و دو دخترک آشفته و حیران و شگفتزده از پاریس را. «مهندس موفق» قیافه ژولیده و هنوز خوابآلود مرا از پایین نشان داد و گفت: خوب نگاه کنید! این همان چیزی است که باید از آن پرهیز کنید، درس بخوانید و منظم باشید تا به این سرنوشت گرفتار نشوید! اما هر دو دخترک و بعدها برادرشان، و همه در پاریس، به همین سرنوشت محکوم شدند. گویی این نه سرنوشت من، بلکه سرنوشت پاریس، نه الگوی من، که الگوی پاریس بود: سالها در پاریس این ماجرا را به یاد میآوردیم و میخندیدیم. وقتی هر کداممان به سوی یکی از علوم انسانی کشیده شده بودیم. و وقتی که همه خوشحال بودیم که دخترکی کوچکتر و دوردستتر و دوستداشتنیتر و برای همهمان، عزیزتر هم بود، که در ایران ماند و هرچند دور بود و جایش خالی، اما از چنگ پاریس شورشی علوم انسانی دور ماند و پزشک شد. دخترک، امروز فشار خون همهمان را میگرفت و برای همهمان، توصیههای پزشکی میداد. سالهای پاریس ما، سالهای غریبی بودند، سرشار از خوشبختی و شادمانی شهری که دوستش داشتیم و پولی که نداشتیم و شغلهای پیش پا افتادهای که ناچار به انجامشان بودیم و پول اندکی که فقط یک زندگی فقیرانه را تامین میکرد؛ اما محبتی و عشقی که داشتیم و خاطراتی که هر روز بر تعدادشان افزوده میشد. خانواده کوچکی بودیم که بعدها بزرگ شد و دخترکان کوچک دوردست آشفته «میدان ایتالیا»، به «عمههایی مهربان» برای فرزندان من تبدیل شدند؛ همان قدر مهربان که دخترعمهام برای من بود: همیشه مثل یک مادر با تمام شادمانیها و گلهمندیهایش و من نیز برخلاف فرزندان خودم، تا به آخر، با همان نامهربانی که از فرزندی ناخلف انتظار میرود برای مادرش داشته باشد، گاه به گاه، با کمتر به دیدنش رفتن و کمتر در آغوش کشیدنش و کمتر قدردانی از محبت یک عمرش: حق داشت که بارها مرا از «لیستش» خط بزند، اما این کار را از قلبش، هرگز نکرد. چون میدانست و میدانستم که نه میخواست، نه میتوانست؛ همچون خودم که نه میخواستم و نه میتوانستم.سالها بود دریای سیاست ما را، از هم دور میکرد...
...اما خوشبختانه همیشه ساحلهایی هم بودند که به دور از آن، میتوانستیم باردیگر، گرد بیاییم و خاطرات شهر دور را زنده کنیم. چه شادیها که با او نداشتیم؛ چه دلبستگیها، چه غُرغُرها؛ چه درخواستهایی که از او نمیکردم تا بین من و افراد منظم و مرتب خانواده وساطت کند و از همه بیشتر پدرم، «دایی جان» خانواده، که فقط «پزشکی» را به عنوان علم به رسمیت میشناخت و عمر مرا بر فنا رفته می دانست، که معتقد بود لگد به بختم و به آرزوی او زدهام و به جای ماندن...
متن کامل در کانال تلگرام فایل های دیداری شنیداری ناصر فکوهی
[ Ссылка ]
...
بیست و هشتم بهمن 1397
#پوران_شریعت_ضوی
#کودکی
#پاریس
#مشهد
#تهران
#مادر
#زنان
#یادبود
#ناصر_فکوهی
#تاریخ_فرهنگی_ایران_مدرن
Ещё видео!